قرآن مى گويد:
(ولوطاً اذ قال لقومه انّكم لتأتون الفاحشة ما سبقكم بها من أحد من العالمين)
عنكبوت/28
لوط به قوم خود گفت: شما به ارتكاب فاحشه اى دست زده ايد كه هيچ قومى پيش از شما بدان دست نزد.
درمورد اين فاحشه زشت، اساطيرى وارد شده است كه براين اساس كه شيطان براى
آنان مجسم شد وكار زشت لواط را به آنان تعليم داد. ولى اين اسطوره مخالف
قرآن است كه گفت:
(انه يراكم هو و قبيله من حيث لاترونهم) اعراف/127
شيطان و همرديفان او شما را مى بينند ازآن جا كه شما آنان را نمى بينيد.
علاوه براين كه تجسم نمى تواند وجود مادى داشته باشد كه لمس و مباشرت را
ايجاب كند، بلكه بايد گفت: شيطان درعالم خواب با همه ملتها مواجه مى شود
واين كار زشت را ترويج مى كند، ولى تا آن زمان هيچ ملتى به دعوت شيطان
پاسخ مثبت نداده بود و اين مردم بد سيرت بودند كه براى اولين بار مرتكب
اين كفران عظيم شدند و سزاى خود را ديدند.
2. عذابى كه برقوم لوط نازل شد، يكى از سنگهاى عظيم آسمانى بود كه دركنار
شهرهاى آنان فرود آمد و با لرزشى مهيب، سرزمين آنان را زير و رو كرد. وچون
اين سنگ عظيم از آسمان سوم يعنى آستروئيدهايى كه درفضاى بين مريخ و مشترى
مى چرخند فرود آمده بود، در اثر جاذبه و فشار حركت، سنگريزه هاى فراوانى
با خود آورد كه بعد از زيرو رو شدن سرزمين آنان، برسر فراريان فروريخت و
همگان را نابود ساخت: (امطرنا عليهم حجارة من سجّيل)
3. فاحشه، يعنى عريان شدن نامحرم در برابر نامحرم.
(واذا فعلوا فاحشة قالوا وجدنا عليها آباءنا والله أمرنا بها قل إن اللّه لايأمر بالفحشاء أتقولون على اللّه ما تعلمون) اعراف/28
وچون مشركان براى طواف كعبه عريان شوند وبرآنان اعتراض شود، گويند ما
پدران خود را براين روال ديديم كه درلباس گنه آلود طواف نمى كردند وخدا
چنين فرموده است. بگو خداوند به عريان شدن امر نمى دهد. آيا به خدا دروغ
مى بنديد؟
واين كه قرآن مجيد در باره قوم لوط مى گويد:
(أتأتون الفاحشة و أنتم تبصرون. ائنّكم لتأتون الرجال شهوة من دون النساء بل انتم قوم تجهلون) نمل/55ـ56
آيا مرتكب فحشا مى شويد وتماشا مى كنيد؟ آيا با مردان به شهوت مى گذرانيد نه با نسوان. شما مردمى جاهل پيشه ايد.
بدين منظور است كه آنان درمجالس عمومى خود لخت و عور مى شدند واين جرمى
بود وراى جرم عظيم تر آنان كه لواط باشد و لذا به صورت مجزا مطرح شده است.
گويا منظور آيه قرآن كه مى گويد: (وتأتون فى ناديكم المنكر) (عنكبوت/29)
همين عمل زشت باشد، وچه بسا كه در اثر بى آزرمى و فساد وتباهى دسته جمعى
عمل لواط را مرتكب مى شده اند.
4. مسئله ديگرى كه در زندگى لوط مطرح شده، اين است كه فرشتگان عذاب مأمور
بودند كه اگر چهار نوبت ازحضرت لوط، مذمت آن قوم را بشنوند، برنامه عذاب
را اجرا كنند و گرنه از عذاب آنان منصرف شوند. واين نيز افسانه يهوديان
است، زيرا همين فرشتگان عذاب، پيش از آن به خدمت ابراهيم رسيدند و ولادت
اسحاق را بشارت دادند، و موقعى كه ابراهيم با آنان جدل كرد كه چرا براين
قوم، عذاب دمار و استيصال نازل مى كنيد؟ همين فرشتگان گفتند:
(يا إبراهيم أعرض عن هذا انّه قد جاء امرربّك وانّهم آتيهم عذاب غيرمردود)
هود/76
1. رؤياى خورشيد و ماه و ستاره، يك صحنه واحد بوده است نه اين كه
به نوبت، اول خورشيد، سپس ماه و بعد يازده ستاره ديده شده باشند، و يابه
عكس. ازنظر علم تعبير، خورشيد به پادشاه، فرعون، قيصر و رئيس جمهور تعبير
مى شود وماه به نخست وزير و صدراعظم. وستاره به وزير. استاندار و كاردار.
اين تعبير، در كتابهاى علمى قاطعيت دارد. گويا تعبير غلط مشهور به وسيله
يهوديان صدر اول شايع شده و درتفسيرات تورات و سايركتابها به عنوان يك
واقعيت تلقى گشته است.
وبه همين جهت در تواريخ اسلامى مشاهده مى كنيم كه فرزندان يعقوب را دوازده
تن دانسته اند. شش تن فرزندان ليا و راحيل و شش تن ديگر از كنيزان زر
خريد. نام شش تن فرزندان ليا و راحيل بدون ترديد وبالاتفاق، عبارت از
شمعون، لاوى، يهودا و روبيل كه مادر آنان ليا است و يوسف و بنيامين است كه
مادر آن دو راحيل است، ولى درنام آن شش تن ديگر، اختلافات زيادى ديده مى
شود واين اختلاف، گواه عدم تحقيق است. تصور مى رود كه چون يهوديان، خورشيد
را به يعقوب وماه را به (ليا) و يازده ستاره را به فرزندان يعقوب، تعبير
كرده اند، ناچار شده اند كه بر فرزندان يعقوب شش تن ديگر بيفزايند، تا رقم
دوازده كامل شود.
2. رؤياى يوسف براساس نص قرآن به اين صورت بوده است:
(انّى رأيت أحد عشر كوكباً و الشمس و القمر رأيتهم لى ساجدين)
من يازده ستاره ديدم با خورشيد وماه، ديدم كه آنان براى من سجده كردند.
اين رؤيا از دو قسمت كاملاً مجزا تشكيل شده است و لذا قرآن مجيد كلمه رؤيت را تكرار مى كند.
رؤياى اول: (ستاره، ماه، خورشيد دركنار هم و با هم كه ازنظر تعبير علمى،
يوسف خودش را دركنار شاه و صدراعظم و يازده وزير، احساس كرده است كه صورت
كابينه دولت را درحضور شاه مجسم مى كند و لازمه اين رؤيا آن است كه يوسف
هم وزير باشد، در حد وزيران.
رؤياى دوم جماعت بسيارى از بشر كه براى يوسف سجده مى كنند، جز آن كه اين
جمعيت درعالم خواب شناخته و معلوم نبوده اند، تا به صور مشخص خود ديده
شوند، بلكه ازحاضران دربارى بوده اند كه براى حفظ مقام مافوق به سجده
افتادند. حال اين حاضران، خدمه باشند و يا كارمندان، فرقى نمى كند.
قرآن مجيد به اين نكته صراحت كامل داده است ولذا مى گويد: (رأيتهم) وضمير
جمع مذكر غايب مى آورد و در وصف آنان مى گويد: (ساجدين) كه بازهم عنوان
جمع مذكر دارد، از دسته عاقلان بشرى. وبه همين جهت درآيات آخر اين سوره مى
گويد:
(ورفع أبويه على العرش و خرّوا له سجّداً و قال يا أبت هذا تأويل رؤياى من قبل قد جعلها ربى حقا)
به اين معنى كه چون به خاطر يوسف، شاه و صدراعظم و ساير وزيران درجلسه
پذيرايى يعقوب حاضر مى شوند و يوسف، پدر ومادر خود را بر تخت وزارت كنار
خود مى نشاند، همه حاضران و استقبال كنندگان وخادمان به خاطر احترام و
بزرگداشت مقام يوسف ناجى مصر، به سجده مى افتند. ويوسف درگوش پدر زمزمه مى
كند كه پدرجان اين صحنه خارجى، همان صورت رؤياى من است كه اينك به حقيقت
پيوسته است.
دراين آيه كه خواب تعبير شده يوسف منعكس شده است، باز مى بينيم (خرّوا له
سجّداً) با ضمير جمع مذكر غايب عنوان شده است واين خود صراحت كامل دارد كه
ستارگان و خورشيد وماه، دركنار يوسف به سجده نيفتاده اند، بلكه جماعت
انبوهى كه يوسف آنان را نمى شناخته و به عنوان رجّاله تلقى مى شدند،
درعالم خواب، براى او سجده كرده اند، وگرنه بايد عبارت قرآن به اين صورت
نازل شده باشد: (رأيتها لى ساجدات)، تا قانون صرف و نحو عربى رعايت شده
باشد.
3. يعقوب، پس از استماع خواب يوسف، به او اطلاع نمى دهد كه تعبير آن چيست،
بلكه مى گويد تو خودت بعدها از تعبير اين خوابت با خبر خواهى شد، زيرا نسل
ما از پدرم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق گرفته تا من و تو و فرزند زادگان
من، همه پيامبران خداييم وبايد اشارات وحى را دريابيم، ولذا يوسف به پدرش
مى گويد:
(يا ابت هذا تأويل رؤياى من قبل قد جعلها ربّى حقّاً)
اى پدر، اين است مآل خواب پيشين من كه به اين صورت به حقيقت پيوسته است.
درآن مجلس، يعقوب فقط به پدرش يوسف اشاره مى كند ومى گويد كه (وكذلك
يجتبيك ربّك); يعنى همانند صورت اين رؤيا، خداوند، كار تو را سامان مى دهد
و از تعبير خواب، با خبرت مى سازد و نعمت نبوت را برتو تمام مى كند، آن
چنان كه بر پدرانت تمام كرده است. اگر يعقوب، تعبير خواب را با فرزندش
يوسف درميان مى نهاد، قهراً مورد سؤال واقع مى شد كه چگونه و چسان. ودرآن
صورت بايد يوسف هم به اضطراب و واهمه دچار مى شد، چنان كه پدرش يعقوب دچار
شد، زيرا مى دانست تعبير اين خواب، بدون حوادث غيرمنتظره، صورت حقيقت
نخواهد يافت. وباز به خاطر همين تعبير شگرف و مژده عزت و سلطنت است كه
يعقوب سفارش مى كند كه خواب خود را براى برادرانت نقل مكن كه قهراً درصدد
آزار تو برمى آيند ولااقل خواب تو را فاش مى سازند ومايه تمسخر قرار مى
دهند.
4. پس ازاين خواب، يعقوب به فرزندش يوسف علاقه مفرطى نشان مى دهد واين بيش
ترمايه حسادت برادرانش را فراهم مى سازد. موقعى كه تصميم به دوركردن يوسف
از منطقه كنعان مى گيرند وبرادر خود را همراه مى برند، درنيمه راه ويا
درموقع رسيدن به چاه تصميم مى گيرند كه او را به چاه نيندازند، بلكه او را
به ته چاه بفرستند كه چاه بسيار عميق است واگر او را به چاه بيندازند،
كشته شدن او قطعى خواهد بود، درصورتى كه حاضر نبودند به دست خود او را
بكشند.
ولذا قرآن مجيد مى گويد: وچون يوسف را بردند و اتفاق كردند او را در يك
چاه بگذارند: (فلمّا ذهبوا به واجمعوا أن يجعلوه فى غيابت الجبّ) درحالى
كه از كنكاش و توطئه قبلى به صورت ديگرى تعبير مى كند و مى گويد:
(قال قائل منهم لاتقتلوا يوسف وألقوه فى غيابت الجبّ يلتقطه بعض السيارة إن كنتم فاعلين)
ييك تن از آنان گفت: يوسف را نكشيد و دريك چاه بيفكنيد تا كاروانيان او را
به عنوان كودك (سرراهى) ببرند، اگر شما به دوركردن يوسف اصرار داريد
البته بهانه تشنگى ازيك طرف و سبكى وزن يوسف از طرف ديگر مى توانست حيله آنان را روبراه كند.
5. قرآن مجيد مى گويد:
(وأوحينا اليه لتنبّئهم بأمرهم هذا وهم لايشعرون)
ما به يوسف اشارت كرديم كه روزى بيايد كه ماجرا را با آنان درميان نهى و آنان ندانند كه تو خود همان يوسفى.
چنان كه مكرّر گفته شد وابتداى سوره گواهى داد، ارتباط انبياء بنى
اسرائيل، بيش تر به وسيله خواب صورت مى گرفته است. اين وحى هم بايد به
صورت خواب، ودرچاه قريه سيلون از قراى كنعان بوده باشد.
هنگامى كه يوسف دستور اين خواب واين وحى را با برادرانش درميان نهاد،
ناچار شد ترتيبى بدهد كه برادرانش را ازاين كار زشت برادركشى باخبر سازد،
ولى به صورتى كه او را نشناسند. لذا نوشته اند كه در روز مهمانى شهر مصر،
تابلوهاى متعددى به صورت قطعات فيلم از صحنه هاى آن روز، درمعرض تماشاى
آنان گذاشت كه قيافه آن روزشان كاملاً با قيافه روز مهمانى برابر بود، و
برادران يوسف وحشت كردند كه مبادا مايه سوءظن عزيز را فراهم كرده باشند.
نكته ديگرى كه دراين آيه ديده مى شود، قيد (وهم لايشعرون) است كه نبايد
خود را معرفى كند واين يك دستور قطعى بود، ولذا از مصر به پدرش يعقوب
اطلاع نمى دهد، كه اگر اطلاع مى داد، قهراً برادرانش نيز بى خبر نمى
ماندند.
6. قرآن مجيد، درپايان فصل اول مى گويد:
(وكذلك مكّنّا ليوسف فى الأرض ولنعلّمه من تأويل الاحاديث)
به اين صورت ما به يوسف قدرت وتمكن داديم و بدين خاطر كه او را از مآل خوابها با خبر سازيم.
(كذلك) اشاره به ماجراى چاه رفتن و فروخته شدن و انتقال به مصر است، كه
راه را براى قدرت و عظمت و ارتباط با سران حكومت باز كند و درضمن با
اسرارخواب كه سررشته دريافت وحى است آشنا گردد، البته رنج فكر كردن و
خصوصاً تاريكى چاه كه گويا شب و روز انسان درعالم رؤيا است و بيش تر به
فكر رؤيا و اسرار آن مى پردازد تا به مسائل دنياى خارج، كاملاً يوسف را
آماده مقام نبوت كرد
از اين رو گفت: (ولنعلّمه) تا به او بياموزيم. وآموختن جز با دريافت قواعد
و ضوابط، مفهوم صحيحى پيدا نخواهد كرد. البته به خاطر داريم كه يعقوب هم
به او گفت:
(ويعلّمك من تأويل الأحاديث) چرا كه احاديث، جمع احدوثه است واحدوثه به
معناى خبر و اطلاع جديدى است كه برسرزبانها بيفتد و رواج پيدا كند.
7. هنگامى كه برادران يوسف، ناله كنان به پدر مى گويند يوسف را گرگ خورده
است، پدرش مى گويد: (بل سوّلت لكم أنفسكم أمراً فصبر جميل) بل براى اضراب
است. يعنى چنين نيست كه شما ادعا مى كنيد. يوسف را گرگ نخورده است، شما
صحنه سازى كرده ايد تا او را از من دور كنيد ومن بايد صبر جميلى پيشه سازم
وخدا يار است.
علت اين پاسخ تند و سرد، همان است كه يعقوب از خواب يوسف مطلع شده بود و
يقين داشت كه وحى خدا دروغ نخواهد بود و يوسف زنده مى ماند تا نبوت و
سلطنت را با هم جمع كند.
8. در روايات اسلامى آمده است كه برادران يوسف به كمين نشستند وچون قافله
اى را به سوى چاه روان ديدند، خود را به سر چاه رساندند وادعا كردند اين
كودكى كه از چاه درآورده ايد، برده ماست، و سرانجام او را فروختند.
درست روشن نيست كه اين داستان را از قرآن برداشت كرده اند، ويا از تورات
گرفته اند. درهر صورت اين داستان با متن قرآن مخالف است، زيرا قرآن مى
گويد:
(وجاءت سيّارة فأرسلوا واردهم فأدلى دلوه قال يا بشرى هذا غلام و أسرّوه
بضاعة) يعنى يوسف را به صورت كالا پنهان كردند تا مسافران باخبر نشوند،
ودر دنباله همين آيه مى گويد:
(وشروه بثمن بخس دراهم معدودة) كه به صراحت روشن مى كند كه همين
كاروانيان، يوسف را به مصر برده اند و چون سند بردگى نداشته اند، ناچار با
قيمت كم او را فروخته اند وچون مى ترسيده اند كه متهم به دزدى شوند، هرچه
زودتر حاضر به فروش شده وناچار با قيمت اندك او را فروخته اند، و به همين
جهت بود كه گفت: (كانوا فيه من الزاهدين)
9. مسئله خاطرخواهى زليخا وجمله (لقد همّت به وهمّ بها) باعث شده است كه براى براءت دامن يوسف، توجيهات زيادى پرداخته شود.
به نظر نويسنده، موقعى كه زليخا خود را به يوسف عرضه كرد وگفت: (هيت لك) و
يوسف با پاسخ سرد و كوبنده ومنطق استوار خود به زليخا پاسخ ردّ داد، زليخا
از راه ديگرى به اغواى يوسف پرداخت، تا توانست نظر او را جلب كند. درواقع
زليخا نيز مسحور جوانمردى و عفاف وپاكدامنى يوسف شد و تصميم گرفت از شوهر
خود طلاق بگيرد تا يوسف حاضر به ازدواج شود وهمين مسأله ازدواج بود كه
يوسف را به خانم علاقمند كرد و هردو خواهان يكديگر شدند ولذا گفت: (همّت
به وهمّ بها). اگر اهتمام زليخا به صورت فحشا بود كه يوسف پاسخ لازم را به
زليخا داده بود. وحتى با اشاره به شوهرش (انّه ربى) او را تهديد كرده بود
و ديگر معنى نداشت كه قرآن بگويد: (ولقد همّت به). علت اين كه خداوند، با
ارائه برهان، مانع ادامه اين صحنه شد، آن است كه:
اولاً، شوهرخانم يعنى عزيز مصر، وارد منزل شده بود و در راه ورود به اطاق
خانم بود، واگر عزيز مصر، خانم را با آن حالت مى ديد كه با يوسف خلوت
مغازله دارد، اتهام او درنظر عزيز قطعى مى شد.
ثانياً، ازدواج با خانمى كه حاضر به فساد باشد، برانبياء روا نيست، زيرا چنين خانمى عصمت و تضمينى ندارد كه بعدها چه كند وچه نكند.
درهرصورت مسئله اهتمام، غير از عرضه فحشا است ولذا با قيد سوگند، تجديد
مطلع شده است و گرنه اهتمام به ارتكاب فحشاء آن هم با مادرخوانده خود كه
شوهر دارد، از سايرين نيز بعيد است تا چه رسد به پيامبران.
10. قرآن مجيد مى گويد: (لولا أن رأى برهان ربّه). باز پاى رؤيت درميان
است، نه الهام ويا وسيله ديگر. واين مى رساند كه صورت اين ماجرا به گونه
باطنى بريوسف نمايان شد و يوسف دانست كه اين اهتمام و همت، ناروا بوده و
مورد رضاى خدا نيست، لذا فوراً و بى درنگ به طرف درب خروجى فرار كرد و
زليخا از پشت سر پيراهن او را كشيده پاره شد و شوهر خانم در آستانه در
نمايان گشت.
دراين ارائه برهان و صورت برهانى آن رواياتى رسيده است كه با هم ناهمساز
مى باشند وعلاوه بر اختلاف كه خود دليل عدم تحقيق است، سند صحيحى نيز
ندارند. پس اصرارى نخواهد بود كه حتماً به روايات رسيده اعتماد شود. درهر
صورت، يوسف باطن كار خود و زليخا را به عيان با چشم خود مجسم ديد كه فوراً
پا به فرار نهاد، تا از شرّ آن خلاصى يابد.
11. هنگامى كه خانم زليخا مجلس انسى ترتيب مى دهد وخانمهاى دربارى را دعوت
مى كند تاموقعيت خودش را با يوسف براى آنان مجسم كند. پس از اظهارات آن
زنان كه (ما هذا بشراً ان هذا الاّ ملك كريم) خانم زليخا مى گويد:
(فذلكنّ الذى لمتنّنى فيه ولقد راودته عن نفسه فاستعصم… ) يوسف/32
اين كلمه (استعصام) ازباب استفعال است وماده اصلى آن عصمت است. اگر سين
استفعال براى طلب باشد، يعنى من با اين جوان مراوده كردم وخواهان كام شدم،
ولى او طالب عصمت شد وبا راندن من و عقب كشيدن خود، عصمت خود را حفظ كرد.
و اگر سين استفعال براى شماره و عدّ باشد، مانند: استكبر و استنوق الجمل
واستعظم، يعنى من خواهان كام شدم و او خود را ازاين گونه كارها معصوم شمرد
وحاضر نشد خواهش مرا برآورده سازد.
درهرصورت زليخا اعتراف مى كند كه يوسف عصمت داشته است، واين خود مى رساند
كه هيچ گونه گرايشى ازجانب يوسف ظاهر نشده است كه عفت و عصمت او را لكه
دار سازد، تا چه رسد به برخى افسانه هاى تاريخى كه در اطراف مسئله پرداخته
اند واين كه قرآن مجيد مى گويد:
(كذلك لنصرف عنه السوء والفحشاء); ما اين برهان الهى را به او ارائه داديم
تا بدى و فحشا را از او بگردانيم، نه آن است كه درهمان مجلس عازم سوء و
فحشاء شده باشد، بلكه اگر برهان الهى رؤيت نمى شد، وسوسه زليخا دريوسف
كارگر مى شد و قول مساعد مى داد كه در صورت برداشته شدن موانع از سوى
زليخا، با او ازدواج كند واين خود مايه سوء و فحشاء بود، زيرا ازدواج با
زناكاران حرام است.
12. موقعى كه يوسف با برادرش بنيامين در سرپرستى عمه خود بودند، يعقوب،
پيامى به خواهرش فرستاد و تقاضا كرد كه يوسف و بنيامين را كه بزرگ شده اند
و تا حدى از مادر بى نياز، به او برگرداند. عمه اش به خاطر علاقه مفرطى كه
به يوسف پيدا كرده بود، حاضر نمى شد او را ازخود دور كند و نزد برادرش
يعقوب بفرستد، از اين رو برنامه اى درست كرد و درحضور فاميل و خاندان
واعقاب ابراهيم، يوسف و برادرش بنيامين را به همراه كاروان، نزد برادرش
يعقوب اعزام كرد، ولى پس از ساعتى دوان دوان درپى قافله روان شد كه ميراث
پدرم اسحاق و يادگارى او گم شده است ونكند آن را يوسف يا بنيامين دزديده
باشند و سرانجام يادگارى پدرش اسحاق را از جامه دان يوسف خارج كردند، ولذا
به رسم شريعت ابراهيم كه دزد را بايد به صاحب مال تحويل دهند تا به عنوان
برده به خدمتگزارى او مشغول باشد، عمه يوسف با اين نقشه ماهرانه كه خود
ترتيب آن را داده بود، يوسف را چند سالى نزد خود نگه داشت و چون وفات كرد،
يوسف و بنيامين هر دو نزد پدر بازگشتند.
13. هنگامى كه يوسف درمصر به مقام عزت رسيد و تقسيم ارزاق را عهده دار
بود، برادرانش نيز از كنعان آمدند تا مطابق جيره بندى، سهم خود را دريافت
كنند. دراين سفر، يوسف تصميم گرفت كه برادر تنى خود را درمصر نگه دارد.
لذا ازهمان برنامه عمه اش الگو گرفت وجام سلطنتى را در بار گندم بنيامين
پنهان كرد، وچون مأمورين كاخ متوجه شدند كه جام سلطنتى مفقود شده است،
تصور كردند كه اين دزدى كار همان چند تن مسافر كنعانى است كه دركاخ يوسف
پذيرايى شده اند ولذا به تعقيب قافله شتافتند وفرياد زدند (ايتها العير
انّكم لسارقون) وچون برادران يوسف را به خشم آوردند، برادران يوسف گفتند،
هركس دزدى كرده باشد، بايد برده صاحب مال باشد. شريعت ما در قضاوت همين
است. وچون جام سلطنتى پس ازكاوش و جست و جو، از بار بنيامين بيرون آمد،
برطبق گفت وگوى قبلى بنيامين را به بردگى گرفتند و درمصر نگه داشتند:
(كذلك كدنا ليوسف ماكان ليأخذ أخاه فى دين الملك إلاّ ان يشاء اللّه)
به اين صورت ما براى يوسف چاره انديشيديم تا بتواند برادرش را نزد خود نگه دارد.
يوسف براساس دين پادشاه و قانون مصر، نمى توانست برادرش را به زور و جبر نزد خود نگه دارد. سخنان برادران يوسف كه گفتند:
(ان يسرق فقد سرق أخ له من قبل)، به همان داستان دزدى يوسف و برنامه عمه اش اشاره دارد. وعكس العمل يوسف كه درباره برادرانش مى گويد:
(فأسرّها يوسف فى نفسه و لم يبدها لهم قال أنتم شرّ مكانا واللّه أعلم بما
تصفون); يعنى يوسف اين تهمت برادرانش را در دل گرفت و به ظاهر چيزى نگفت،
امّا در دل گفت: شما بدتر از هر دزد غدّارى هستيد و خدا مى داند آن نسبت
دزدى كه به يوسف مى دهيد، واقعيت ندارد، چنان كه دزدى امروز بنيامين نيز
حقيقت ندارد.
داستان يوسف صديق، نكته هاى جالب وآموزنده بسيار دارد. دراين زمينه به كتاب (يوسف صديق) اثر نويسنده مراجعه كنيد.
1. قرآن مجيد مى گويد:
(وانزلنا اليك الكتاب بالحقّ مصدّقاً لما بين يديه من الكتاب و مهيمناً
عليه فاحكم بينهم بما أنزل اللّه و لاتتّبع أهواءهم عمّا جاءك من الحق)
مائده/48
خداوند قرآن را برايت فرستاد به حق و درستى كه تورات و انجيل را تصديق مى
كند و برهر كتابى نگهبان و رقيب است. پس درميان امتها به حقايق نازل شده
الهى قضاوت و داورى كن وازانكار انحرافى امتها پيروى مكن كه تو را ازحقايق
نازل شده، باز خواهد داشت.
اين آيه كريمه تأكيد مى كند كه اگر ميان قرآن، با تورات و انجيل وساير
كتابهاى آسمانى اختلاف باشد، آن اختلاف، دراثر افكار خود ساخته ملتها
برتورات و انجيل تحميل شده است وقرآن مى تواند اشتباهات آنان را اصلاح كند
وانحرافات تورات وانجيل موجود را بر ملا سازد. بنابراين داستانهاى تورات
وانجيل، بويژه آنچه در تواريخ اسلامى منعكس شده ومربوط به اسناد وكتابهاى
چهارده قرن پيش است، نمى تواند به كلى نادرست باشد.
اصل كلّى يادشده درهمه مسائل تاريخى حاكميت دارد، از جمله در زندگى ايوب
عليه السلام كه نوشته اند، شيطان گفت، خدايا اين ايوب كه اين قدر شاكر و
سپاسگزار است به خاطر نعمتهاى وافرى است كه به او عنايت كرده اى، وبه خاطر
فرزندان برومندى است كه به او بخشيده اى، وبه خاطر سلامتى و نيروى جسمى
است كه ازآن برخوردار است. اگر مرا برمال و جان و فرزندان او تسلط دهى و
فرشتگان نگهبان را از سرراه من دور كنى، خواهى ديد كه سپاسگزارى نخواهد
كرد. و سرانجام شيطان دراين شرط ومقاوله منكوب شد وبا آن كه ضايعات فراوان
برجان ومال و فرزندان ايوب وارد كرد، ايوب همانند پيش، سپاسگزار حق باقى
ماند و شكايت نكرد:
(انّا وجدناه صابراً نعم العبد انّه اوّاب) ص/41ـ44
2. قرآن مجيد، ضايعات جانى ايوب را به اين صورت گواهى مى كند كه مى گويد:
(واذكر عبدنا أيّوب إذ نادى ربّه انّى مسّنى الشيطان بنصب وعذاب)
برخى تسلط شيطان را برجان ايوب، مخالف شرع ومنطق تصور كرده اند، درحالى كه
تسلط، نص صريح قرآن است وقرآن مجيد به شيطان وعده مى دهد و رخصت عنايت مى
كند:
(… وأجلب عليهم بخيلك ورجلك و شاركهم فى الاموال و الاولاد) اسراء/64
واين سواره و پياده شيطان كه مى توانند درخون بشر شناور باشند (يجرى من
ابن آدم مجرى الدم) ومى توانند در نطفه فرزندان بشر شركت كنند و يا
دراموال آنان تصرف نمايند و به آتش بكشند، غير از ميكروبها و ويروسهاى
عفونت زا، چيز ديگرى نيستند.
ولذا قرآن مجيد مى گويد:
(وما كان له عليهم من سلطان الا لنعلم من يؤمن بالاخرة ممّن هو منها فى شك)
سبأ/20
ييعنى برنامه تسلط شيطان براى آزمايش بشر است كه تا چه حد دعوت شيطان را
اجابت مى كند وتا چه اندازه به دعوت رحمان وقع و ارج مى نهد. اگر خداوند
اجازه نفرمايد و رخصت ندهد، شيطان نمى تواند از سواره و پياده خود سود
ببرد، چرا كه خداوند مى گويد:
(له معقّبات من بين يديه ومن خلفه يحفظونه من امراللّه) رعد/11
ييعنى هر فردى از افراد بشر، چند تن فرشته نگهبان دارد كه از پيش و پس او
همانند اسكورت درحركت هستند، تا او را از بلايا محافظ باشند:
(وهو القاهر فوق عباده ويرسل عليكم حفظة) انعام/61
3. شفاى از مرض جذام به اين صورت كه ايوب دعا كرد وگفت
(ربّ إنّى مسّنى الضرّ وأنت أرحم الراحمين) انبياء/83
واين دعا هنگامى بود كه همسرش با وسوسه شيطان به او تهمت زد كه اين بلاى
خانمانسوز در اثر فلان جرم است كه مرتكب شده اى و ايوب را دل به درد آمد و
گفت: اگر خداوند، براءت مرا ازاين تهمت مدلل سازد، حد شرعى اين تهمت را
برتو خواهم نواخت و در تعقيب اين موضوع از خدا درخواست كرد كه او را شفا
بخشد و خدا به اوگفت:
(اركض برجلك هذا مغتسل بارد و شراب)
ايوب با پاى خود بر زمين كوبيد و زمين فرو رفت و چشمه آب حيات، سرد و خنك
و گوارا آشكار شد و ايوب ازآن آب حيات قدرى نوشيد كه اندرون او ترميم يابد
و درآن چشمه حمام كرد تا زخمهاى بدن او شفا يابد و سلولها به حالت طبيعى
جوانى بازگردد. و طبيعى است كه ايوب پيامبر، عمر دوباره گرفته باشد وجوانى
را از سرگرفته باشد، چرا كه خاصيت آب حيات بيش ازاين است.
4. قرآن مجيد، به صراحت ضايعات نسل ايوب را مطرح نمى كند، ولى مى گويد:
(ووهبنا له أهله ومثلهم معهم رحمة منّا و ذكرى لأولى الألباب) ص/41
از اين آيه معلوم مى شود كه فرزندان ايوب دراثر بيمارى عفونى از دنيا رفته
اند و پس از تجديد حيات وجوانى ايوب، دوباره نطفه همان فرزندان، درصلب
ايوب قرار گرفته و تجديد حيات كرده اند وازمادر متولد شده اند، به اضافه
چند فرزند ديگر كه درجوانى دوم او به او عطا شده اند. 8 شرح بيش تر اين
موضوع را دركتاب (رجعت) اثراين نويسنده ملاحظه كنيد.
1. ظاهر آيه كريمه قرآن كه مى گويد: (وإلى مدين أخاهم شعيباً)
گواهى مى كند كه (مدين) نام قبيله اى است مانند (وإلى عاد أخاهم هوداً)
ومانند (وإلى ثمود أخاهم صالحاً) به اين معنى كه از قوم نوح و يا ساير
اقوام و ملل خانواده اى به نام عاد، به منطقه ارم هجرت مى كنند و بعد از
اين يك قرن و دو قرن، قوم عاد، متشكل مى شود.
وبه همين صورت خانواده اى به نام ثمود به منطقه وادى القرى مهاجرت مى كنند
و پس از چند قرن، قوم ثمود، متشكل مى شود. به همين صورت خانواده اى به نام
مدين از كنار درياى سرخ عبور مى كنند و چون جنگل انبوهى درآن جا مشاهده مى
كنند، با بارانهاى شديد دائمى و نسيم دريايى، آن جا را براى زندگى انتخاب
كرده، ساكن مى شوند. قرآن ازاين جنگل به نام (ايكه) ياد مى كند ومى گويد:
(كذّب أصحاب الأيكة المرسلين. إذ قال لهم شعيب ألا تتّقون)
(شعراء/176ـ177) وچون مى بينند كه نياز به آب شيرين دارند، چاهى حفر مى
كنند كه قرآن ازآن به نام (ماء مدين) (قصص/23) ياد مى كند. و پس از مدتى
كه نسل خانواده انبوه مى شود، به نام قوم مدين مشهور مى شوند و از همين
روست كه قرآن مجيد مى گويد: (واذكروا إذ كنتم قليلاً فكثّركم) (اعراف/48)
وبعدها سرزمين مسكونى آنان به نام شهر مدين باقى مى ماند: (واصحاب مدين)
(حج/44) (ولمّا توجّه تلقاء مدين) (قصص/22) (ثاوياً فى اهل مدين) (قصص/45)
2. شهر مدين در مسير قافله هاى تاجران قرارداشت وآن مردم با كم فروشى ازيك
سو و بى ارزش جلوه دادن كالاى ديگران از سوى ديگر واحياناً راهزنى و
اختلاس اموال مردم بيگانه، فساد و تباهى مى كردند، واگر مسافران را ازمردم
مؤمن تشخيص مى دادند، به آزار آنان مى پرداختند.
شعيب به آنان گفت: (اى مردم خدا را بپرستيد ودست از پرستش بتها برداريد.
اينك با ابلاغ رسالت من، آئين روشن و معقولى از جانب خدايتان به شما هديه
مى شود. بر اساس اين آيين الهى، پيمانه را پركنيد و ترازو را ميزان كنيد
وكالاى مردم را بى ارزش جلوه ندهيد و ارزان نخريد و سرزمين شما كه با خير
و خوبى وصلاح قرين است، آن را به فساد و تباهى نكشيد و مردم مؤمن را به
خاطر صلاح و عفت تهديد مكنيد وآزار مدهيد و از فرجام كار مفسدان بترسيد كه
مانند قوم نوح و قوم هود و قوم صالح به عذاب الهى دچار شويد. بويژه از
سرنوشت قوم لوط كه شما با آنان درفساد و راهزنى هماهنگ شده ايد، و حتى
ازنظر تاريخ يعنى از نظر زمان ومكان با آنان فاصله چندانى نداريد)
(اعراف/84ـ85) ازاين رو مراقب اعمال خود باشيد و دست از تباهى در اموال و
پرستش بتها برداريد كه عذاب قوم لوط بر شما نازل نشود.
عذابى كه بر قوم صالح و قوم لوط نازل شد، يك سنگ آسمانى بود كه با غرشى مهيب برسرآنان نازل شده بود، و لذا قوم شعيب گفتند:
(فأسقط علينا كسفاً من السماء ان كنت من الصادقين) شعراء/188
اگر راست مى گويى، سنگى از آسمان برسر ما فرو انداز.
3. قرآن مجيد درسوره اعراف مى گويد:
(فأخذتهم الرجفة فأصبحوا فى دارهم جاثمين) اعراف/91، عنكبوت/37
باز درسوره هود مى گويد:
(واخذت الذين ظلموا الصيحة فأصبحوا فى ديارهم جاثمين) هود/95
اين مانند عذاب قوم لوط و عذاب قوم صالح است كه شرح آن گذشت و چگونگى آن
چنين است كه سنگى از آسمان فرو افتد كه غرشى عظيم ايجاد كند و زمين منطقه
را به شدت بلرزاند. مردم با وحشت صدا، خرد خود را ازكف بدهند ومبهوت شوند
و سقف و ديوار خانه ها برسرآنان فرو افتد و فرصت نيابند كه فرار كنند، جز
آن كه براى فرار، برسر زانو برخاسته باشند و سقف برسر آنان فروريخته باشد
واين است معنى (جاثمين) به زانو درآمدگان.
4. محل فروافتادن اين سنگ، داخل جنگل بود ودراثر آتش گرفتن جنگل، آتشى
عظيم با دودى غليظ و سياه برسر شهر سايه افكن شد و بارانى ازخاشاك و
خاكستر برسرآنان فرو باريد. اين گونه عذاب، شباهت كاملى دارد با عذاب دوزخ
كه به تعبير قرآن (عذاب يوم عظيم) 9 است. قرآن مجيد درباره عذاب دوزخ مى
گويد
(إنّا أعتدنا للظالمين ناراً أحاط بهم سرادقها) كهف/29
ونيز مى گويد: (إنّها عليهم مؤصدة. فى عمد ممدّة) (همزه/8ـ9) كه در كره
دوزخ، مانند سياره زهره، گازها به آسمان متصاعد مى شود وتا به جو بالا
نرسد، مشتعل نمى گردد وگويا آتش رامانند خيمه اى سياه برسركره زهره طناب
كشيده اند و سايبان كرده اند. قرآن مجيد اين نكته را در سوره شعراء يادآور
مى شود:
(كذّب أصحاب الأيكة المرسلين. إذ قال لهم شعيب ألاتتّقون… أوفوا الكيل
ولاتكونوا من المخسرين. وزنوا بالقسطاس المستقيم. ولاتبخسوا الناس
أشياءهم… )
تا آن جا كه مى گويد:
(فأسقط علينا كسفاً من السماء إن كنت من الصادقين… فكذّبوه فأخذهم عذاب يوم الظلّة إنّه كان عذاب يوم عظيم) شعراء/176ـ189
عذاب يوم الظلّة، نام آن عذابى نيست كه بر قوم مدين سايه افكند، بلكه مانند آن عذابى است كه قرآن مجيد گفته است:
(وأصحاب الشمال ما أصحاب الشمال. فى سموم و حميم. و ظلّ من يحموم. لابارد و لاكريم) واقعه/41ـ44
ونيز گفته است:
(لهم من فوقهم ظلل من النار و من تحتهم ظلل) زمر/16
بنابراين اصحاب أيكه، همان اصحاب مدين مى باشند، نه آن كه شعيب بردوقوم و
دوملت مبعوث شده باشد، اول، قوم مدين كه با عذاب صيحه و رجفه هلاك شدند،
ودوم، اصحاب ايكه كه با آتش جنگل هلاكت رسيدند.
5. شعيب به اهل مدين گفت: كم فروشى نكنيد وكالاى مردم را معيوب نشماريد كه ارزان بخريد. سپس گفت:
(بقية اللّه خيرلكم إن كنتم مؤمنين)
منظور ازاين بقيه الهى، بركت است. به اين معنى كه اگر شما مؤمن باشيد،
خداوند به همان سود اندك وبهره ده درصد و پنج درصد، بركت مى دهد كه براى
نيازهاى شما باقى بماند. اگر شما ايمان نداشته باشيد، خداوند، شما را به
درد و مرض و آفت مبتلا مى كند كه سودهاى كلان نيز نمى تواند نيازهاى شما
را برآورده سازد وهماره بايد درآمد خود را بى جا و بى مورد خرج كنيد ورنجى
را هم به جان بخريد. آنچه درعرف مسلمين مشهور شده است و مى گويند: (خداوند
بركت بدهد)، همين معنى از آن منظور است، زيرا بركت، يعنى بجا ماندن، مانند
آبى كه از سيل و باران دركوهها جمع مى شود و عرب آن را بركه مى نامند.
* اين نوشتار، نخستين بخش از متن درسهايى است كه در دانشگاه تربيت مدرس القاء شده و سپس توسط استاد بهبودى به نگارش درآمده است. بخش دوم آن نيز در شماره آينده خواهد آمد.
1. بحارالانوار، 12/ 44 ـ 47.
2. مجمع البيان طبرسى، 4/ 325; بحارالانوار،12/ 18; تاريخ طبرى،1/ 236; تفسير قمى / 194.
3. به جلد 12بحارالانوار ص 4 و 5 مراجعه شود.
4. بقره/ 140 ، ابراهيم / 39.
5. صافات / 101 ـ 112.
6. بحارالانوار، 12/ 152 و 147.
7. تاريخ الخميس، 1/ 98.
8. بحارالانوار،12/ 372 نقل از ثعلبى.
9. انعام / 15 ، اعراف / 59 ، يونس / 15 ، نحل / 94 ، شعراء / 135 و 156 ، زمر / 13 ، احقاف / 21.